سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در تنگنا و سختی، دوستیِ درست، آشکارمی شود . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :122
کل بازدید :824266
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/8/26
1:43 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

مسیر کارم  به گونه ای بود که از جلوی تابلوی خانه سالمندان رد میشدم و خیلی وقت دلم میخواست سری به آنجا بزنم .. اصولا خواندن تابلوها و نوشته ها و آگهی و شعرهای پشت ماشین ها را دوست دارم حتی درحین رانندگی ..خیلی وقت بود که برای موردی ناخودآگاه به ذهنم آمد که به خانه سالمندان شهر کوچکمان بروم و در آنچا چند سالمند زن را استحمام کنم  نمیدانم چگونه این فکر به ذهنم آمد .. ولی ایمان قلبی دارم که هیچ فکری بدون علت به ذهن آدمی خطور نمیکند و خداوند حتما میخواهد چیزی بگوید یا چیزی را نشان دهد که ما را به طرفی سوق میدهد ...

 روز مادر و زن امسال تصمیم گرفتم به آسایشگاه سالمندان شهر مان بروم و نیمی از روزم را با آنها بگذرانم .. زنگ زدم به مسئول آنجا قصدم را گفتم و خواستم که امروز از آنجا بازدید کنم  و گفتم که قصد دارم در استحمامشان کمک کنم خیلی استقبال کرد و گفت اتفاقا ساعت 4 امروز نوبت استحمشان است ؛  قصد داشتم شیرینی و گلی برایشان ببرم که گفتند چون اکثرا بیمار هستند نمیتوانند شیرینی بخورند و میوه را ببرم بهتر است ..  تعدادشان را پرسیدم با پرسنل حدود 50 نفر ...

بعد از ظهر راهی شدم به سختی در محله پایین و شلوغ شهر خانه شان را پیدا کردم از پله های قدیمی و راهروهای باریک بالا رفتم ... بوی خاصی مثل بوی بیمارستان مشامم را پر کرد .. رنی به استقبالم آمد و وقتی گفتم برای کمک به استحمام آمده ام خیلی خوشحال شد و مرا راهنمایی کرد .. به اتاق رئیس مرکز  مرد مو سفید پا به سن گذاشته و محترمی که خیلی با احترام مرا تحویل گرفت اندکی نشستم  و میوه ها را تحویل او دادم و راهی شدم .. گفت که امروز یکی از پیر زنها فوت کرده و بستگانش برای تحویل گرفتن جسد آمده ام .. دلم شکست چه غمگین درست روز مادر...؟؟؟ مادری دراین خانه غمگین و سرد روز مادر  مرده بود .. راحت شده بود ...

پا به سالن بزرگی گذاشتم که حدود 7 تحت دو طرف سالن را گرفته بود و چهار اتاق در طرفین قرار داشت با تخت های فلزی و کف سالن با کاشیهای قدیمی فرش شده بود .. بوی بدی فضای سالن را پر کرده بود ... پیر زنهای مو سفید و مو حنایی نحیف و لاغر و کوچک هر کدامشان یا روی تخت نشسته بودند یا خوابیده بودند .. بعضی ها فقط نگاه میکردند بادستهای نحیف و استخوانی و رگهای برآمده سلامشان میکردم بعضی ها خیلی صمیمی انگار مرا سالها میشناسند میخواستند که بغلم کنند و مرا میبوسیدند .. نامم رامیپرسیدند ... از تعداد بچه هایم میپرسیدند از دختر یا پسر بودنشان .. ار شغل شوهرم و ... میخواستند همه مرا بدانند ... بعضی میگفتند نذر کرده ای و  نذرت قبول شده آمدی به دیدار ما ... قلبم به درد آمده بود .. تحمل نگاه غمگین و سرد و بیروحشان را نداشتم .. بعضی ها مرا از خود میراندند انگار انقدر سردی و بی مهری دیده بودند قلبشان هم سنگ شده بود ..

صدای شر شر آب از حمام شنیده میشد .. رفتم و به زن جوان و خوشرو  که در نگاه اول موهای رنگ و مش شده و اندام زیبا و النگوهای طلای  زیاد دستش جلب توجه میکرد روبرو شد م که پیرزنی را روی صندلی پلاستیکی نشانده و موهایش را شامپو میکرد... سلام کردم و گفتم برای کمک آمده ام خیلی خوشحال شد .. مانتویم را درآوردم و مقنعه ام را مثل روسری به پشت سرم بستم و شروع کردم ... اندامهای نحیف و استخوانی شان را لیف میزدم و و ذکر میگفنم و شکر میکردم که امروز خدا این لیاقت و فرصت را به من داده موهای کم پشتان را شانه میکردم صورتشان را و تن و بدنشان را لیف میکشیدم و .. آنها هم دعا میکردند ... و بعضی هایشان خیلی سرحال بودند .. میخندیدند و من متعحب بودم که در این وضعیت ... چه طور بچه هایشان دلشان آمده که اینها را رها کنند  یک بار شامپو و یک لیف و صابون مشترک که به تن همه شان میزدند .. و بلافاصله میبردم و کمک میکردم برای لباس پوشیدنشان ..نامم را میپرسیدند .. صورت کوچک و نحفیشان را  موهای کم پشتشان را خشک میکردم روسری سرشان میکردم و رویشان را میبوسیدم که مثل گل پژمرده  بودند و قلبم تیر میکشید .. قیافه های مظلوم و تن نحفیشان دستهای چروک و استخوانیشان .. دستهایی که روزگاری جوان و قوی بودند و چندین بچه را همزمان ترو خشک میکردند کهنه میشستند غذا درست میکردند ,  مو شانه میکردند و غصه میخوردند شب بیداری داشتند وقتی کودک دلبندشان تب داشت .. و اکنون که آنها محتاج مراقبت و نگهداری بودند .. اینگونه ترد شده بودند ...

بعضی هایشان زمینگیر بودند  یا سکته کرده بودند یا از شدت کهولت قادر به حرکت نبودند با اندامهای کج و معوج بود بعضی هایشان میان سال بودندو معلول و زمنگیر ، استحمام سی سالمند در یک روز توسط دو نفر زن بدون کمترین امکانات  واقعا سخت بود .. حمام هایی که برای آدمهای عادی و سالم تعبیه شده بودند زن ها ی پرستار  قادر به بلند کردن اندامهای نحفیف ولی سنگین سالمندان نبودند ، نمیدانم چرا استخوان انسان اینگونه سنگین است بدون گوشت لاغر و نحیف اما سنگین ... به زور و گاهی کشان کشان آنها را روی موزائیک های سرد میکشیدند و ... نه ولیچری بود نه تختی چرخدار که بتوان آنها را به طرف حمام برد ... بعضی هایشان قادر رفتن به دستشویی نبودند و آنها را مثل بچه ها کهنه میکردند .. گفتم ایزی لایف چرا استفاده نمیکنید .. گفتند ایزی لایف فقط مخصوص آنهایی است که بچه هایشان تهیه میکنند و میاورند خیلی هایشان کسی را ندارند .. پارچه های سیاه و بررگی را چند لا کهنه میکردند و به آنها می بستند ... کهنه هایی که تا شب شاید هم بیشتر به آنها بسته بودند .. ( دو بسته بزرگ ایزی لایف روی صندلی پلاستیکی دیده میشد گویا یکی از مهمانان امروز آورده بودند ولی از آنها استفاده نمیکردند ایکاش امروز که روز مادر بود حداقل از آنها می بستند که لااقل امشب را راحت بخوابند ترسیدم بگویم دیگر مرا آنجا راه ندهند )زیرپوشی در کار نبود .. تنها یک بلوز و یک شلوار و یک روسری کهنه و بس ... بعضی هایشان کاملا کور و کر بودند .. بعضی ها ذکر میگفتند ...بعضی ها وقتی استحمامشان میکردیم فحش میدادند و نفرینمان میکردند ... خلاصه عالم دیگری بود ... گویی از دنیا جدا شده بودم ... پرستار زن جوان که زورش به پیر زن افلیج نمیرسید بعد از حمام کردن کشان کشان او را از روی کاشیهای سرد میاورد روی پتوی کوچکی که جلوی حمام انداخته بود لخت مینداخت خودش لباس داشت نمیدانست که وقتی پیری وقتی خیسی وقتی حتی یک مثقال گوشت نداری وقتی همه اش استخوانی وقتی در باز است چقدر سردت میشود .. پیرزن روی زمین سرد درحالی که سر خیسش روی کاشی سرد بود میلرزید که خودم را به او رساندم حوله خیسی را که ده تا پیر زن را با آن خشکانده بودن زیر سرش گذاشتم برایم عجیب بود که میلرزید ولی  نمیگفت که سردش است .. وقتی روسریش را میبستم دیدم که ذکر میگوید و دعایم میکند ... اشگ مجالم نمیداد .. خدایا ...چرا امروز مرا اینجا کشاندی ؟ خدایا چه میخواهی به من بگویی ؟ خدایا...

حدود 15 پیرزن را حمام کردیم ..  دیگر صدای اذان میامد ... خسته و بی رمق بودم ...بوی آنجا بوی ادرار بوی ... مشامم را پر کرده بود ... پرسیدم  چند نفر مانده اند؟ .. پرستار نگاهم کرد  خندید و گفت خسته شدی تمام شد ... شامشان را آوردند شیربرنجی در کاسه کوچک استیل و دو تکه نان ... رفتم برای خداحافظی با بعضی هایشان که حرف میزدند .. جالب است که میخواستند شام مهمانشان باشند و میخواستند آن یک کاسه کوچک شیربرنج را با من سهیم شوند انگار آنجا خانه شان بود و من مهمانشان .. بعضی ها میپرسیدند باز هم میروم پیششان ؟ قلبم درد میکرد ... روحم آشفته و پریشان بود .. میخواستم فریاد بزنم .. این مادرها به کدامین گناه به این منزلگه سرد تبعید شده بودند ؟ به کدامین گناه در تختهای فلزی سرد و این خانه متعفن و بیروح روزها را میشمردند تا مرگ را در آغوش کشند ..  مادرانی در انتظار مرگ ... به کدامین گناه این گونه طرد شده بودند ؟ به گناه مادر بودن .. به گناه بی رمقی و کهولت ؟ به گناه بیکسی و تنهایی و نداری ؟ نمیدانم به کدامین گناه ؟؟

وقتی لباس یکیشان را تنشان میکردم از مرگ پیرزن تخت کناریش میگفت چه ساده و راحت انگار که مرگ در این وادی کاملا عادی و بیصدا میامد دست یکی را میگرفت و میبرد طوری از مرگ هم بندی کنارش میگفت انگار او به اتاق بغلی رفته بود ... گاهی مرگ چه ساده و راحت میشود .. برای رهایی از نکبت تنهایی و درد ...؟

نیم روز سختی بود .. خیلی سخت وقتی داشتم برمیگشتم که مانتویم را بپوشم  میدیدم که بعضی هایشان در پتو پیچیده بودند خودشان را فقط صورتشان پیدا بود و با حسرت نگاهم میکردند از من قول میگرفتند که دوباره پیششان بروم ... میگفتند زود است نرو ... و من نمیتوانستم بیشتر از آن بمانم ...

چهره بعضی هایشان آنقدر مظلوم و تکیده و آشنا بود که فکر میکردم سالهاست میشناسمان ...شاید تصویری از آینده  خودم بودند که انقدر برایم آشنا بودند ...

روح خسته و رنجور و خسته ام را از آنجا کندم .. و راهی شدم از در که خارج شدم صدای اذان بغضم را شکست و تا خانه محقرم اشگ ریختم .. قیافه ها و نگاهشان از جلوی چشمانم نمیرفت ...

شما را به خدا روزهای عید سری به این خانه های غم بزنید آنها چشم انتظارند .. برایشان فرقی نمیکند که شما بچه های آنها نیستید .. آنها غمگیند .. خسته اند .. بی رمقند ...مظلومند ... نحیفند .. تنهایند ...و فقط میخواهند بروید و سری به آنها بزنید ... شما را به خدا ... این فراموش شدگان را فراموش نکنید ... آنها چشم انتظارند .. نه تنها روزهای عید ... همه روزها برای اینها غمگین و سرد است .. نشسته اند روی تخت به انتظار مرگ ... شما قبل از مرگ به دیدارشان بروید ...به خدا جای دوری نمیرود .. چه کسی از فردا خبر دارد ؟ شاید ما هم روزی جزو آنها باشیم ...

یادت هست مادر ؟؟؟ اسم قاشق را گذاشتی فطار, هواپیما, کشتی .. تا یک لقمه بیشتر غذا بخور م

شدی خلبان .. ملوان .. راننده و گاهی اسب .. به من گفتی بخور عزیزم تا بزرگ شی قوی شیر مثل شیر شی .. حالا من بزرگ شده ام تو بزرگتر حالا من قوی شده ام تو ضعیف تر ..  کاش من هیچوقت بزرگ نمیشدم تا تو همانطور جوان بمانی .. کاش هیچوقت قوی نمیشدم تا الان ضعف را در صورت زیبایت نبینم .. دستها ی پینه بسته و نحفیف را میبوسم . نوازش میکنم  .. به سلامتی مادر که خمیده ترین ایستاده دنیاست ...


95/1/14::: 12:27 ع
نظر()